مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

مهرسا میره مهدکودکش لبخند قشنگی رو لب کوچیکش

علی رغم علاقه خیلی زیادی که به مهد داشتم نمیدونم چی شد که احوالاتم تغییر کرد و دیگه تو مهد گریه میکنم و با اشتیاق نمیرم. شاید به خاطر تعطیلات طولانی هفته پیش بود که منو از حال و هوای مهد دور کرد. یا به خاطر اینه که شبا دیگه با خیال راحت و با فراغ بال تا دیروقت نمیتونم با ارمغان بازی کنم و برای زود خوابیدن با برگردم خونه که البته این معمولا با گریه هردومون هست. توی مهدم یه پسره هست اسمش ابوالفضله نو.... هست اون که گریه میکنه و مامانشو میخواد منم گریه میکنم. فعلا دارم کجدار مریض میرم و امروزم که نرفتم ببینیم چی میشه البته مامان نمیخواد مثل پارسال بشه و حتما هرطوری هست ادامه میده مخصوصا اینکه مربیم گفته مهرسا خیلی خوی شعرها و حروف رو میشناسه...
28 مهر 1395

مهرانه

خدا رو شكر دارم با شوق و ذوق رفتن به مهد كودك رو ادامه ميدم و دوستايي هم دارم مثل سوگند و راحيل. البته فكر كنم كه تنها دختراي كلاس ما باشيم. هر از گاهي هم از بازي ها و شيطنتامون يه چيزايي ميگم به مامان. مثلا ميگم نماينده شدم البته درست بودنش هنوز تاييد نشده. ديروز دفتر گزارشات معلم رو آوردم خونه و چون عكس باب اسفنجي روش بود دلم ميخواست توش نقاشي بكشم اما مامان اجازه نميداد منم به مامان گفتم روش بنويسيم دفتر نقاشي كه از اين طريق بتونم توش نقاشي بكشم. (عجب كلكي هستم) يا كتابام رو آوردم خونه ميگم دادن تو خونه انجام بدم حالا امروز كه مامان پرسيده ميگه داديم كه جلدش كنين. شنبه گذشته كلاس قرانم تموم شد و ازمون امتحان گرفتن من كه انتظار داشتم مث...
14 مهر 1395

مهرسا به مهد کودک میرود

بالاخره روز شنبه رسید و من رفتم مهد. شب قبلش با کلی کلنجار ساعت 10 خوابیدم و صبح ساعت 7 با یه ندا از جانب مامان بلند شدم صبحونه خوردم و لباس پوشیدم . روپوشم آماده نبود برای همین لباس گل گلی به قول خودم پوشیدم از شانسم از همون روز آلرژی منم شروع شده بود و مرتب آبریزش داشتم .بابایی اومد دنبالمون و با مامان رفتیم مهد قرار بود که جشن باشه و برای بچه ها صندلی گذاشته بودن منم جلو مامان نشستم و خیلی توجهی به برنامه ای که اجرا میشد نداشتم. لباس فرمم رو که دادن به مامان گفتم بریم بپوشم و با کمال تعجب لباس رو پوشیدم حتی مقنعه هم سر کردم بعد بچه های هر کلاس با مربیشون که بهشون که جوجه میداد راهی کلاس شدن . اسمم مربیم خانم سجادی هست و کلاسمون هم طبقه دو...
5 مهر 1395
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد