مهرسا میره مهدکودکش لبخند قشنگی رو لب کوچیکش
علی رغم علاقه خیلی زیادی که به مهد داشتم نمیدونم چی شد که احوالاتم تغییر کرد و دیگه تو مهد گریه میکنم و با اشتیاق نمیرم. شاید به خاطر تعطیلات طولانی هفته پیش بود که منو از حال و هوای مهد دور کرد. یا به خاطر اینه که شبا دیگه با خیال راحت و با فراغ بال تا دیروقت نمیتونم با ارمغان بازی کنم و برای زود خوابیدن با برگردم خونه که البته این معمولا با گریه هردومون هست. توی مهدم یه پسره هست اسمش ابوالفضله نو.... هست اون که گریه میکنه و مامانشو میخواد منم گریه میکنم. فعلا دارم کجدار مریض میرم و امروزم که نرفتم ببینیم چی میشه البته مامان نمیخواد مثل پارسال بشه و حتما هرطوری هست ادامه میده مخصوصا اینکه مربیم گفته مهرسا خیلی خوی شعرها و حروف رو میشناسه...
نویسنده :
مهرسا
8:25